خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

راه بی برگشت


سکینه نوری تیرتاشی

 

کارت را توی  عابر بانک انداخت و پول  را به  حسابی ریخت.مردی که کت مارک دارش بی  رمقی شانه هایش را نشان نمی داد و ساعت  گرانقیمتش  رعشه های دستش را پنهان می کرد و سن کمش زیر چین و چروکهای صورتش گم می شد . همان مردی که مدتها بود روی گامهایش شکسته بود .

صدای لرزش توی جیبش او را به خود آورد گوشی را برداشت وکیلش بود که وقت دادگاه رسیدگی به بدهی های معوقش را به یادش می آورد  در را باز کردو سوئیچ را چرخاند و دور شد .

خیابانها را پشت سر می گذاشت که ناگهان سوزش داغی را  در قلبش احساس کرد دست را روی سینه چپش مالید و پا روی ترمز گذاشت.خواب سنگینی چشمانش را گرفته بود  سرش را روی فرمان گذاشت تا کمی بخوابد  و خستگی چند روزه فشار کاری اش را فراموش کند .

دردش  کم شد  احساس سبکی شانه هایش را گرفته بود چشمانش را باز کرد  پشت پیشخوان مغازه عمده فروشی سابقش بود که  کارمندان شرکت معروف شهرش از او خرید می کردند  چه خوب شد که دوباره به آن سالها برگشت آن وقت ها دغدغه ای جز جمع کردن مال و اموالش نداشت  پولهایی که روی هم جمع می شدند و کسی برنامه ای برای خرج کردنش نداشت.پیشنهادهای زیادی برای خرید ملکها ی خارج از کشور داشت اما دوست نداشت دارائی اش را دور از زادگاهش سرمایه گذاری کند ترجیح می داد مثل پدرش دست خیلی ها را توی شهر کوچکش بگیرد و نام نیکی از خود برجای گذارد.

تا اینکه یک روز دوستی پای او را به تولیدکنندگان استانی باز کرد 50 کارگر از کارخانه اش  نان می خوردند و چرخ خانواده هایشان را می چرخاندند اما 10 سالی نگذشت که نبود ثبات در برنامه های اقتصادی  سود آوری کارخانه  اش را از رمق انداخت و بدهی  پشت بدهی ردیف  شد . دیگر وام های گرفته شده از بانک ها هم نمی توانست مشکلاتش را حل کند به ناچار اعلام ورشکستی کردو عذر کارگرانش را خواست و با کوهی از بدهی های یادگاری  خانه نشین شد.

روزی نبود که کارشناسان بانک برای به مزایده گذاشتن سند های رهنی  مراجعه نکنند و برایش خط و نشان نکشند تنها او نبود که به این وضع افتاده بود خیلی از دوستان تولید کنند ه اش از ترس طلبکاران  و بانک ها   زن و بچه شان را گذاشته  و به جاهای نامعلوم  رفته بودند .

 انگار آن وقت هیچ کس نبود  به آنان بگوید آبشان کم بود یا نانشان که پا در عرصه بی جان تولید گذاشته اند شاید آن روز کسی نمی دانست   سرمایه های کوچک توانی برای قد برافراشتن در بازار ندارند و سرنوشت محتومشان ورشکستگی است .ناراحت خودش نبود نگران بچه های بر جامانده اش بود که باید با بدهی های میلیاردی پدرشان سر می کردند و زندگی آرام  گذشته شان را هم از دست داده بودند .

سرش را تکان داد و رویای ناتمامش را نیمه کاره گذاشت قرص زیر  زبانی اش را برداشت  و دوباره به راه  افتاد تا  راه بی برگشتی را بپیماید که  کوله باری از بدهی های میلیاردی انتظارش را می کشیدند.موبایلش زنگ خورد زنش بود که  با گریه می گفت آمده اند خانه شان را پلمپ کنند.دوباره در سینه اش دردی را حس کردو  چشمانش سیاهی رفت  کنترل ماشین را از دست داد صدای بوق بلندی را شنید  و منحرف شد.

 چقدر آب رودخانه ته دره سرد بود وقتی کت مارک دار مرد را خیس می کرد .

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد