خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

خبرنگارزن مستقل

این سایت به آزادی بیان احترام میگذارد و در چارچوب قانون ،اخلاق و نظام اسلامی گام برمیدارد.

اینجا کسی غرق می شود



سکینه نوری تیرتاشی


 این داستان دختری  است که روزها را کار می کندو شبها زیر سقف خانه پدری اش آرزو می کارد و برای آینده ای بهتر دست و پا می زند و هر روز آفتاب را از پشت پنجره به انزوا نشسته اش صدا می کند و با کیفی پر از امیدهای تکراری روی شانه اش به  سوی خیابان قدم برمی دارد و لبخند اجباری را به مشتریانش هدیه می کند.

سی و چند سال سن داشت  وقتی زیاد ناراحت می شد از هوش می رفت و کف از دهانش بیرون می آمد همسایه ها می گفتند به خاطر سختی هایی است که در خانه پدری اش می کشد و توان روحی اش را از دست داده است.

سال اول دانشگاه بود که پسری از او خواستگاری کردو قرار ازدواج گذاشت همان روز قرار پدر افتادو مرد و تنها چیزی که از یاد رفت  قرار ازدواج  او بود .

از ماترک چیزی نمانده بود جز بدهی های خانه ای که  پدر بعد از چهل سال زندگی  خریده بود و او به ناچار برای گذران مخارج زندگی اش کار  می کرد و ظرافت دستهایش را از یاد می بردو زیبایی ناخن هایش را فراموش می کرد.

می دانست عشق  فصلی ندارد اما گویی فصل عاشقی اش در زمستان جا مانده بود همان زمستان برف گرفته ای که انگارهر گز تمام  نمی شد.آنقدر ها رویش باز نبود که  در محیط کارش بدنبال کسی برای خود بگردد و کسی هم اگر سراغش را می گرفت مادر خواهر های بی دست و پا ترش را نشان می داد زیرا همیشه فکر می کرد ملیحه از پس زندگی خود که کم است از پس زندگی تمام خانواده بر می آیدو  چندرقاز حقوقش می تواند آبروی خانواده  را حفظ کند .

فشارمالی رویش  آنقدر زیاد بود که نمی توانست برای خودش زندگی مستقلی را ایجاد کند پس با تمام نا چاری هایش می سوخت و می ساخت .

روزها را زیر همه فشارهای کاری اش  دوام می آورد و هر گاه نرسیدن ها روحش را می جوید  به ساحل می رفت و به آبی نیلگون آن خیره می شد .کنار ساحل می ایستاد و نسیم شبانه اش را با تمام وجود حس می کرد و به چراغ  لنج هایی که انتهای دریا روی آب می رقصیدند نگاه  می انداخت.

موج زیر پاهایش را می خاراندو چراغ گردان فانوس دریایی روی صورتش می لغزید پاهایش را توی آب انداخت و سردی  آب را چشید .سوزنی به پشتش فرو رفت نگاهی به  تنش انداخت تور سفیدی دور آن را گرفته بود و دختری لباس عروس را  اندازه  می کرد و دورش را مدل های فراوان همان لباس ها پر کرده بودند  توی آینه قدی نگاهی کردو خندید تاج را برداشت و روی سرش گذاشت چقدر با این لباس زیبا بود .به اطرافش نگاه کرد تا ببیند با چه کسی برای انتخاب لباس عروسش آمده است شاید این بار برف های تکیده از رو ی زندگیش  آب شده بودند و حالا دیگر برای خودش زندگی می کرد.

خوب که نگاه کرد تمام اطرافش را آب گرفته بود و حباب های زیادی از دهانش خارج می شد و به سطح  آب می رفت راحت می توانست جلبک های بسته شده زیر دریا را ببیند و ماهی های ریزی که دور پایش می چرخیدند و به منجق های لباس عروسش نوک می انداختند را تشخیص دهد.

نمی دانست خواب است یا بیدار  ناگهان دستی را دور گردنش احساس کرد که او را بالا می کشید به خود  آمد ماهیگیری را دید که دوستانش را صدا می زند و از آنان کمک می خواهد و می گوید بیایید اینجا کسی دارد غرق می شود  یک دختر جوان است بیایید. به تنش که نگاه کرد دیگر لباس عروسی را ندید.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد