این داستان واقعی است
سکینه نوری تیرتاشی
صدای موزیک دیوارهای خانه کلنگی را تکان میداد و اهل خانه مدام از رفتارپرخاشگرانه و صدای بلند موزیک شاکی بودند و هر چقدر هم توی گوشش می خواندند اثر نداشت پیرمرد هفتاد ساله دیگر توان جنگیدن با بهمنی که زندگیش را خراب کرده بود نداشت و روز به روز خمیده تر می شد.
آتشی که زندگیشان را می سوزاند غریبه نبود تعداد زیادی از مردم کشورش با این مشکل دست و پنجه نرم می کردند چهار دختر ویک پسر توی خانه داشت که هر کدامشان مدرک رنگ و وارنگ تحصیلی داشتند اما هر روز صبح تا شب را توی خانه 70 متری سر می کردند و کاری نبود که آنان را سرگرم کرده و گوشه ای از بار سنگین زندگی را از روی شانه های مرد بردارد و سبک کند.
یکی از دخترانش توی مغازه ای نزدیک خانه کار میکرد اما زن صاحب مغازه بعد از پنج ماه دختر را به باد ناسزا و تهمت گرفت و از مغازه بیرون کرد و حقوق سر ماهش را هم نداد.دختر چادر سیاه را از روی صندلی برداشت و با زبان روزه تو ی گرمای سوزان تابستانی به سوی خانه به راه افتاد و شب به اهل خانه گفت دیگر دوست ندارد به مغازه برگردد چون خسته شده است و در آمدش هم کم است اما واقعیتی که توی دلش بود با بهانه اش خیلی فرق داشت روزی نبود که صاحب مغازه از طرز آرایش ساده و پوشش سنگینش ایراد نگیردو او را تحقیر نکند.
زندگی رو ز به روز سخت تر می شد و قیمت مواد خوراکی هر روز بالاتر می رفت و بدهی های خانواده به سوپر محله آنقدر زیاد شده بود که داد مرد مغازه دار را هم در آورد.
پسر جوان که دانشجوی یکی از دانشگاههای شهر بود صبح تا شب را با گوش دادن به صدای موزیک سر می کرد و گوشش به حرفهای اهل خانه بدهکار نبود.چندی نگذشت که علاوه بر پرخاشگری همیشگی بعد از ظهر ها که افتاب غروب می کرد لباس می پوشید و رو به خیابان می کردو به سمت بازار شهر به راه می افتاد و کاغذهای سفیدی را که شبانه توی حیاط بعد از نیمه شب پر می کرد می فروخت و از در آمدش بدهی هایش را به مواد فروش توی خیابان می پرداخت که اگر ساعتی پولش به تاخیر می افتاد از هر نوع تهدیدی دریغ نمی کرد از اسید پاشی روی صورت خواهرانش یا گم و گور کردنش توی جنگلهای اطراف برایش می گفت وپسر جوان را روز به روز به خود وابسته تر می ساخت.
چه روزهای تلخی بر این خانواده می گذشت و مادرهر صبح روی سجاده نماز برای هدایت و گره گشایی کار فرزندانش دعا می کرد و پدر تنها به کارهایش می نگریست و جز سکوت حرفی نمی زد.
بوی شومی ندای آینده ای پر درد سر را برای خانواده مرد پیر بازنشسته میداد.بنده خدا دو کلاس هم سواد نداشت و چرخ زندگی و خرجی خانه از حقوق هفتصدو هشتاد و پنج هزار و دو ریالی اش می گذشت و پول یارانه آخر ماه اگر نبود آن هم به جایی نمی رسید.
صبح روز اول تیر ماه بود که زن همه را برای سحر بیدار کرد و پسرش را توی تاریکی حیاط دید که کنار دیوار خزیده است و با نور موبایلش کاغذ لای کاغذ می پیچد غم عمیقی روی قلبش سنگینی کرد و انگار توده ی سنگینی راه گلویش را بسته بود آهی از ته دل کشید و سحری را آماده کردو وقت نماز مثل همیشه روی سجاده اش نشست و گریست و زیر لب با دستهای بالا رفته چیزی از خدا طلب کرد.
روز گرم آفتابی طی شده بود و غروب پسر طبق معمول لباس پوشید و با بسته های توی جیبش به سمت خیابان به راه افتاد دقایقی قبل از افطار بود و زن قاشق را توی ظرف می چرخاند و برای افطار فرزندانش غذا آماده می کرد که کسی در خانه را با شدت کوبید و انگشتش را از روی زنگ بر نمی داشت پاهای زن حسش را از دست داده بود .نمی توانست قدم از قدم بردارد یکی از دخترها چادر پوشید و به سمت در رفت زن قابلمه را از روی اجاق برداشت تا سرد شود با صدای شنیدن جیغ بلندی ظرف غذا از روی دستانش افتاد و دنیا جلوی چشمانش به سیاهی رفت .آن روز آخرین روزی بود که پسر زنده از خانه بیرون رفته بود و دیگر هرگز اهل خانه صدای موزیک بلندش را نشنیدند .چه زود خواسته زن اثر کرد.بدون آنکه کسی به درستی بتواند در مورد چگونگی این اتفاق قضاوت کند .